حنانه حنانه ، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره

برای دخترم

حنانه ی این روزها

کارهای جدیدی یادگرفته ای دردانه ی من. دو روز پیش برای اولین بار خودت از پشت به روی شکم غلت زدی. بدون اینکه نیازی به یاری من داشته باشی. می دانی،دنیای مادرانه پر از لحظات مبهم و متناقض است. مثل لحظه ی غلت زدنت که هم مرا شاد کرد هم غمگین! مثل دیروز که برای اولین بار کمی لعاب برنج خوردی و من حسودی ام شد! حسودی ام شد به لعاب برنج!!! خنده دار است می دانم. ولی برای من گریه دار است. تو داری بزرگ می شوی و روزی می رسد که خودت با دست خودت غذا خواهی خورد، خودت بدون نیاز به لالایی ها و در آغوش کشیدنهای من به خواب خواهی رفت...باید خوشحال باشم از دیدن مراحل تکامل تو. باید از این لحظات لذت ببرم. اما غمی مبهم در دلم جوانه می زند این روزها... راس...
29 تير 1391

مرا هم مهمان خواب آرامت کن مادر

دل نگرانم مادر. خیلی سخت است مادری کردن برای تو. میترسم. من از این دقیقه ها و ثانیه های پرشتاب می ترسم. می ترسم جا بمانم و گم شوم در غبار زمان. مادر جان آن طور با دقت نگاه نکن به چشمانم. عمق جانم را نخوان با نگاه زیبایت. من آلوده ی دنیایم عزیز مادر. تو اما در وجودت نور موج می زند، اشکهایت زلال باران است. نگاهت را گره نزن با نگاهم. تو باید پاک بمانی مادر. در توبه برایم باز است می دانم. خدایمان خیلی مهربان است... دعایم کن ...
22 تير 1391

خدایا شکر

از دیروز که حنانه جان را برده ام بیمارستان بهمن برای چکاپ 4 ماهگی، حالم خیلی بد است. چرا؟ چون وزن دخترم پنج کیلو و هشتصد و هشتاد گرم! است، چون انتظار داشتم حداقل 6 کیلو شده باشد. هر چه اصرار کردم خانوم دکتر اجازه ی شروع غذای کمکی را برای دخترم نداد که نداد. بماند که دیشب بابت این موضوع گریه کردم!! خودم را سرزنش می کردم که لابد من کوتاهی کرده ام و حتما شیرم کم بوده و دخترم گرسنه مانده و ... به عکس بالا که نگاه می کنم از خودم خجالت می کشم. خدایا من چقدر از تو دورم، خودت بهتر می دانی... شکر   ...
20 تير 1391

بدون عنوان

همه ی مادرها یک جورهایی طعم سختی دوران نوزادی فرزندشان را می چشند، یکی کمتر و یکی بیشتر. یکی درگیر کولیک نوزادی می شود، مثل من. یکی نوزادش بدخواب است، یکی دیگر هم از وزن نگرفتن کودکش می نالد! همسرم می گوید آفرین به شما که اینقدر مامان خوبی هستی! فکر می کنم در شرایط نوزادی یک کودک مگر می شود مادر بدی بود؟! همه ی مادرها پوشک نوزادشان را عوض می کنند، وقتی گریه می کند در آغوشش می گیرند، آروغ نوزادشان را می گیرند، وقتی نیمه شب گریه می کند، حتی اگر دلشان هم اصلا برای نوزادشان نسوزد، باز هم به دادش می رسند، شاید چون تا نوزادشان را آرام نکرده اند از باقی خواب خبری نیست! پس همه ی این کارها را اگر نگوییم همه، قریب به اتفاق مادرها انجام می دهند. وقتی ن...
17 تير 1391

مادر دندانپزشک یا دندانپزشک مادر؟!

دلش می سوزد برایم که مدرک دندانپزشکی ام را قاب کرده ام زده ام به دیوار! و نشسته ام خانه بچه داری می کنم! همه ی اینها را از لحن صحبتهایش می خوانم. با خودم فکر می کنم من یک دندانپزشک مادرم یا یک مادر دندانپزشک؟ شب بیداری های ایام امتحانات و سر و کله زدن با بیماران و عرق ریختن برای پیدا کردن کانال چهارم دندان مولر دیستال اکسس فک پایین! از ذهنم می گذرد. فکر می کنم چه کشیدیم ما در این دانشکده!...به دخترم نگاه می کنم، خودم را در چهره اش، در چشمانش می یابم.چیزی از درونم فریاد می زند: من انتخابم را کرده ام. من یک مادر دندانپزشکم...این قالب با روح و فطرت من سازگارتر است...
16 تير 1391

بدون عنوان

عید بزرگیست دخترم، عیدت مبارک...راستی یادت نرود عیدی ات را بگیری. می شود عیدانه ی مرا هم تو بگیری مادر؟ آخر خود ناتوانم از طلبش. می پرسی چرا؟ نپرس مادر، نپرس...   ...
15 تير 1391

بدون عنوان

مادرم مثل هر روز زنگ زده تا از حال و احوالمان خبری بگیرد. من اما فکر می کنم حتما اتفاقی افتاده که دوباره تماس گرفته. یکدفعه یادم می آید که دیروز هم همین فکر را کرده بودم! احساس می کنم مرز بین روزهایم برداشته شده و روزهایم یک جورهایی با هم مخلوط شده اند! از دنیای آدم بزرگها خیلی دو شده ام. این روزها اگر انواع روش های آروغ گرفتن را ازم بپرسند بیشتر بلدم تا انواع حفره های تراش آمالگام را! روزهای من پر شده از بازی با فیلی و فلفلی، عسلی خانوم، مامان اردکی و نی نی اردکیهاش! عروسکهایت را می گویم دخترم... بی خیال دنیای آدم بزرگها، دنیای پاک کودکانه ات را عشق است دوست کوچولوی من!
13 تير 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به برای دخترم می باشد